Fix me| Part 38
-من میرم طبقه ی بالا آماده شم..
+اوهوم..
پسر سری تکون داد.
بعد اینکه مرد رفت، پسر خودش رو کاناپه پرت کرد و گوشیش رو در آورد و شروع به چت با جیمین کرد.
"به ترتیب توی اسلاید ها عکس چت هاشون رو گذاشتم تا احساس خفن تری ازش بگیرید😌"
ترجمه ی عکس آخر واسه اونایی که انگلیسی بلد نیستن: ۱۲ تماس از دست رفته از جیمین.
پسر غرق در چت کردن بود تا اینکه صدای اجوما رو شنید، از جیمین خداحافظی کرد و تماس هاش رو ایگنور کرد.
+بله؟
اجوما: پسرم حوصلت سر رفته؟ کار نداری؟
+آره اجوما، حوصلم سر رفته کاری هم ندارم.
اجوما: میخوای با هم کیک درست کنیم، پسرم؟
لبخندی مستطیلی رو لب های پسرک شکل گرفت و چشم هاش برق زد.
+اجوما من عاشق کیکم! مخصوصا توت فرنگی، ولی بلد نیستم درست کنم..
اجوما: پس بیا بشین با هم درست کنیم. البته من درست میکنم تو ناخنک بزن.
زن با مهربونی گفت.
پسرک با خوشحالی به سمت آشپزخونه دوید.
+اجوما شما بهترینی، تاحالا حتی مامانم هم برام کیک درست نکرده بود!
اجوما دستی به شونه ی تهیونگ کشید.
اون ها غرق در صحبت با هم دیگه شدن و درمورد علایق، گذشته، و... حرف میدن، جوک میگفتن و میخندیدن و کیک درست میکردند. البته اجوما درست میکرد؛ و تهیونگ فقط به موادش ناخنک میزد. مرد اومد پایین و با صحنه ی شیرینی که دید، لبخند محوی زد.
-من دارم میرم، فعلا.
+صبر کن!
پسر بدو بدو به سمت مرد رفت، روی انگشت های پاش بلند شد و بوسی آروم و کوتاه روی گونهی مرد کاشت.
جونگکوک که توی دلش غوقا شده بود و و مثل خر تیتاپ دیده، کلی ذوق کرده بود، سعی کرد نشونش نده و عادی رفتار کنه، ولی بدون این که بخواد تا بنا گوشش لبخند زده بود و کمی سرخ شده بود.
-هی! این واسه چی بود؟
پسرک روی پاهای خودش برگشت.
+خب، گفتم یه احتمالی هست که ممکنه دیگه نبینمت، بوست کردم که حسرت خداحافظی رو دلم نمونه.
مرد نیشخندی زد و موهای پسر رو بهم ریخت.
-نگران نباش چیزیم نمیشه.
و بعد دستی به معنای خداحافظی تکون داد و به سمت ماشينی که مینهو سوارش بود حرکت کرد.
تهیونگ به سمت میز، پیش اجوما برگشت.
آجوما خیلی بی مقدمه پرسید: دوستش داری؟
تهیونگ از سوال یهویی و دور از ذهنِ اجوما تعجب کرده بود و هیچ جوابی براش نداشت.
+به عنوان دوست؟ خب معلومه.
اجوما لبخندی زد: میدونم که منظورم رو فهمیدی پسرم. عاشقشی؟
پسر لب هاش رو آویزون کرد.
+یاا اجوما! این دیگه چه سوالی عه؟ معلومه که نه! ما فقط دوستیم..
اجوما: پسرم، هرچقدر که بخوای میتونی دروغ بگی و انکارش کنی، ولی حتی صدات هم محکم و مطمئن نیست و کاملا واضح عه که داری دروغ میگی، حالا صدات رو ول کنیم.. چشم هات. چشم ها هیچوقت نمیتونن دروغ بگن.. از نوع نگاه کردنت بهش، وقتی که میگی عاشقش نیستی، جوری که وقتی حواسش نیست همش بهش زل میزنی...
+اوهوم..
پسر سری تکون داد.
بعد اینکه مرد رفت، پسر خودش رو کاناپه پرت کرد و گوشیش رو در آورد و شروع به چت با جیمین کرد.
"به ترتیب توی اسلاید ها عکس چت هاشون رو گذاشتم تا احساس خفن تری ازش بگیرید😌"
ترجمه ی عکس آخر واسه اونایی که انگلیسی بلد نیستن: ۱۲ تماس از دست رفته از جیمین.
پسر غرق در چت کردن بود تا اینکه صدای اجوما رو شنید، از جیمین خداحافظی کرد و تماس هاش رو ایگنور کرد.
+بله؟
اجوما: پسرم حوصلت سر رفته؟ کار نداری؟
+آره اجوما، حوصلم سر رفته کاری هم ندارم.
اجوما: میخوای با هم کیک درست کنیم، پسرم؟
لبخندی مستطیلی رو لب های پسرک شکل گرفت و چشم هاش برق زد.
+اجوما من عاشق کیکم! مخصوصا توت فرنگی، ولی بلد نیستم درست کنم..
اجوما: پس بیا بشین با هم درست کنیم. البته من درست میکنم تو ناخنک بزن.
زن با مهربونی گفت.
پسرک با خوشحالی به سمت آشپزخونه دوید.
+اجوما شما بهترینی، تاحالا حتی مامانم هم برام کیک درست نکرده بود!
اجوما دستی به شونه ی تهیونگ کشید.
اون ها غرق در صحبت با هم دیگه شدن و درمورد علایق، گذشته، و... حرف میدن، جوک میگفتن و میخندیدن و کیک درست میکردند. البته اجوما درست میکرد؛ و تهیونگ فقط به موادش ناخنک میزد. مرد اومد پایین و با صحنه ی شیرینی که دید، لبخند محوی زد.
-من دارم میرم، فعلا.
+صبر کن!
پسر بدو بدو به سمت مرد رفت، روی انگشت های پاش بلند شد و بوسی آروم و کوتاه روی گونهی مرد کاشت.
جونگکوک که توی دلش غوقا شده بود و و مثل خر تیتاپ دیده، کلی ذوق کرده بود، سعی کرد نشونش نده و عادی رفتار کنه، ولی بدون این که بخواد تا بنا گوشش لبخند زده بود و کمی سرخ شده بود.
-هی! این واسه چی بود؟
پسرک روی پاهای خودش برگشت.
+خب، گفتم یه احتمالی هست که ممکنه دیگه نبینمت، بوست کردم که حسرت خداحافظی رو دلم نمونه.
مرد نیشخندی زد و موهای پسر رو بهم ریخت.
-نگران نباش چیزیم نمیشه.
و بعد دستی به معنای خداحافظی تکون داد و به سمت ماشينی که مینهو سوارش بود حرکت کرد.
تهیونگ به سمت میز، پیش اجوما برگشت.
آجوما خیلی بی مقدمه پرسید: دوستش داری؟
تهیونگ از سوال یهویی و دور از ذهنِ اجوما تعجب کرده بود و هیچ جوابی براش نداشت.
+به عنوان دوست؟ خب معلومه.
اجوما لبخندی زد: میدونم که منظورم رو فهمیدی پسرم. عاشقشی؟
پسر لب هاش رو آویزون کرد.
+یاا اجوما! این دیگه چه سوالی عه؟ معلومه که نه! ما فقط دوستیم..
اجوما: پسرم، هرچقدر که بخوای میتونی دروغ بگی و انکارش کنی، ولی حتی صدات هم محکم و مطمئن نیست و کاملا واضح عه که داری دروغ میگی، حالا صدات رو ول کنیم.. چشم هات. چشم ها هیچوقت نمیتونن دروغ بگن.. از نوع نگاه کردنت بهش، وقتی که میگی عاشقش نیستی، جوری که وقتی حواسش نیست همش بهش زل میزنی...
۱۰.۹k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.